دست نوشته های من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۰۱
یاس بنفش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۱۳
یاس بنفش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۱۱
یاس بنفش
سفر به شهری که چند تا دوست و آشنا داری شاید لحظات خاطره سازتری از خودش به جا بذاره

چند تا ازدوستان که میدونستم اوضاع و احوال خوبی دارن اصلا بهشون اطلاع ندادم اما یه آشنایی بود که به اصطلاح از اسب افتاده بود و

حالامحل سکونتش رو این شهر انتخاب کرده بود قبلا یه بار تلفنی که باهاش صحبت کرده بودم حرف از غذاهای این شهر شده بود و چند

نوعش رو خورده بود اما لاکچری ترین غذارو هنوز نخورده بود گفت نمیدونم چی هست فقط اسمش رو شنیده بود همون موقع تودلم آرزو

کرده بودم که یه روز مهمونش کنم.

حالا من رسیده بودم به این شهر روز اول گذشت و شب موقع شام با همسر بد جوری دلم گرفته بود نمیتونستم غذا بخورم به یاد این دوست بودم اشکهام جاری میشد گفتم کاش میتونستم ح رو بیارم اینجا همسر گفت چرا دعوتش نمیکنی ؟گفتم بعید میدونم قبول کنه آدم مغروری هست.

تو دلم اما آرزو میکردم که قبول کنه

فردا صبح بهش زنگ زدم بهش گفتم صبحانه چی خوردی گفت هنوز هیچی گفتم پس نهارمهمون !

گفت اینجایی؟!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۵۶
یاس بنفش

وقتی میرفتم دلم آرومتربود دقایقی مونده تا برگشت نا آرامم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۵۷
یاس بنفش

به این مطلب فکر میکنم که چطور میشه آدم دلتنگ و دلواپس آدمهایی بشه که شاید نه تنها اون آدمها بهش فکر نمیکنن بلکه یه نشونه هایی دریافت میکنی و میبینی به دوری بیشتر فکر میکنن

به این فکر میکنم چطور میشه که تو از به یادآوری خاطرات قلبت درد میگیره و اشکت جاری میشه ولی اونها زحمت جواب دادن تلفنت رو به خودشون نمیدن

به این چراها و چراها فکر میکنم

به عمر که میگذره و دلتنگی که در من بیداد میکنه

به سرنوشت

به قضا و قدر

به اختیار

به مرگ

ودیداری که شاید به قیامت بیفتد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۳۲
یاس بنفش

سال96 کم کم داره به انتهای خودش نزدیک میشه خدای من یادمه سال گذشته (95)این موقع ها یه اتفاق استرس آور افتاده بود که یکی از آرزوهای سر سفره هفت سینم این بود که این ماجرا ختم به خیر بشه و بهمون صدمه ای نزنه سال تحویل برای اولین بار رفته بودیم تبریز نزدیک های سال تحویل بود که رفتیم ائل گولی که اسم یه پارک هست یه محیط دنج یه فضای بهشتی چقدر قدم زدیم دورتا دور دریاچه و بعد یه مسیری پله میخورد میرفت جایی که به بالای دریاچه اشراف داشتی چقدر با همسر اونجا آرزو کردیم بهترین ساعات سفر به تبریز قطعا همون لحظه های حضور در ائل گولی بود.اون کافی شاپ وسط دریاچه ویوی زیبا و همه چیز خیلی رویایی بود.

خدایا متشکرم ازت خدایا سپاس که این لحظه هارو گذروندم درسته که ایمانم اونقدرها قوی نبود که بعد از آرزو کردن به یقین اجابت رسیده باشم و بیشتر روزهای سال استرسو با خودم حمل کردم حالا ازت میخوام که تو به کائنات دستور بدی که این استرس ها و دغدغه ها برای همیشه به شیوه عالی و الهی و به آسونی از زندگیم حذف بشه.

روزهای سخت زیادی رو هم پشت سر گذاشتم عمل جراحی خودم و بیماری های خودم و بیماری همسر خداروشکر که میگذره و ازش یه خاطره به جا میمونه خدایا برای همه بیمارها سلامتی کامل و تندرستی آرزو میکنم تاوقتیکه آدم مریض نشده قدر عافیتو نمیدونه واقعا.

حالا که دارم به سال 96 نگاه میکنم سال درنهایت میتونم بگم سال خوب و آرومی بود هرچند که از خودم راضی نیستم چه کتابهایی که منتظر بودن من بخونمشون و چه درسهایی که کم خونده شد باید سال 97با برنامه ریزی بهتری زندگی کنم و از فرصتی زندگی ایی که تو خدای من بهم میدی بهتر و بیشتر استفاده کنم.

خدایا به خاطرهمه چیز ازت ممنونم

به خاطر اینکه هستی و مرا با تمام نقصها و ضعف ها با تمام ناشکریها دردامان گرم و پر ازمهرت پذیرایی

منو ببخش

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۹
یاس بنفش

خیلی وقته به خوابم نیومدی 

تنهاچیزی که میتونم بگم اینه که خیلی مرد بودی اولین خاطراتم ازت برمیگرده شاید به روزی که من و مامان بزرگ باهات قرار گذاشته بودیم اومدی دنبالمون رفتیم خونتون و نذری شله زرد داشتین یا شاید روزی که من از مامان بزرگ سوال کرده بودم که تو بهم محرم هستی یا نه؟درست همون روز اومدی خونه مامان بزرگ 

یادم هست چقدر دلسوزی میکردی برای همه چه تکیه گاه بزرگی بودی 

وقتی فهمیدم دیگه نداریمت پشتم خیلی خالی شد میدونستم این اواخر بیماربودی 

اطمینان کامل دارم که جات خیلی خوبه و روحت آزاده من مهربون بزرگوار و آزادمردی چون تو ندیده ام و فکر نمیکنم ببینم 


خیلی منو دوست داشتی کاش برام دعا کنی کاش بیایی توی خوابم و باهام حرف بزنی  نمیدونم از کجا و چطور برات صحبت کنم شاید بهت بگم امروز که فهمیدم پدر چندروز بیمارستان بستری بوده قلبم فشرده شد.شاید ندونی که من همیشه افسوس میخورم کاش اون موقع ها درمورد اون مسئله صحبت کرده بودم توبرام دعا کن برای پدرم برای همه اونایی که میدونی با یه دعا میشه ورق برگرده براشون 

حالا چشمامو میبندم به امید اینکه خوابتو ببینمو بهم بگی چیزایی رو که منتظر شنیدنش هستم.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۴۰
یاس بنفش

نمیدونم به خاطرداری یا نه

هفت یاشایدم هشت ساله بودم پولهامو جمع کرده بودمو با دخترخالم که از من بزرگتر بود بعد ازمدرسه رفته بودم برات هدیه روز مادر خریده بودم شونه و سنجاق و گل سر اون هم به رنگ صورتی

تو اول با به دنیااومدن من مادرشدی

من اولین نفری بودم که روزت رو برات گرامی داشتم مناسبت ها همیشه برای من مهم بود که هدیه برات بگیرم و خوشحالت کنم حتی بابا و خواهربرادرمم تشویق میکردم بیشتر اوقات خودم تصمیم میگرفتم که هدیه هرکس چی باشه تا تو خوشحالترین باشی


توهم چقدر مثل من بودی یا من مثل تویادمه کتاب حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو رو تو کتاب فروشی دیده بودم وبهت گفته بودم مامان کتاب حسنی رو دوست دارم

یه روز از مدرسه که برگشته بودم برام خریده بودی

کتابو اونقدر خونده بودم که خط به خط و کلمه به کلمه شو حفظ کرده بودم

مامان من خیلی دوستت دارم

روزت مبارک

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۲۰
یاس بنفش
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۳
یاس بنفش