دراحوالات تو
چه کسی میتونه منکر بشه که بهترین و عزیزترین دوست دوران نوجوانی و دوران کارشناسی من تو بودی کی یادش رفته اونهمه شوق و ذوق و مهربونیت رو ؟تو الهه ی زیبایی بودی تو بهترین بودی بهترین در همه چیز.پاکترین و بی گناهترین فردی که تو عمرم دیدم
اما حالا که روز و حالت رو میشنوم ازغصه دلم میخواد بمیرم دیروز اصلا دلم نمیخواست از خواب بیدار بشم چون روز قبلش با مادرت حرف زده بودم میگفت از اتاق نمیایی بیرون میگفت سه ماهه روزه هستی اینقدر ضعیف شدی که حتی تو اتاقت جوراب و شلوار پشمی و پالتو میپوشی احساس سرما میکنی
میدونم خوب اینقدر نخوردی که سوخت و ساز بدنت کاهش پیدا کرده دمای بدنت کم میشه میگفت قسمت بیشتر موهات سفید شده نمیفهمم تو مگه چند سال داری.خیلی حرفها زدیم وسخت تر این بود که بغض مادرتو بشنوم و خودم بغضمو فرو ببرم
من چرا با شنیدن اینها نمردم چرا نمردم درحالی که قلبم خنجر خورده از هزاران درده؟
میدونم داستان ازکجا شروع شد
تو دلم میگم اگه خدا مهربونتر از همه مهربونهاست چرا معجزه اشو نشون تو نمیده چرا کمکت نمیکنه
من هروقت بهت فکر میکنم اشک میریزم.
نمیدونم شایدخداهم واسه حالت گریه کرده